من نه عـــــاشق بودم ...
و نه محتاج نگـــاهی که بلغزد بر من ...
من خودم بودمو یک حس غریـــــب که به صد عـــــشق و هوس می ارزد ...
من خودم بودمو دستی که صداقت میکاشت ...
گرچه در حســــــرت گندم پوسید ...
من خودم بودم و هر پنجره ای ، که به سبز ترین نقطه ی بودن وا بود ...
و خدا میداند ....
بی کسی از ته دل بستگی ام پیدا بود ...
من نه عــــاشق بودم و نه دلداده گـــیسوی بلند ...
و نه آلوده به افکار پلید ...
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید ...
آرزویم این بود دور اما چه قشنگ ...
که روم تا در دروازه نور تاکه شوم چیده به شفافی صبـــح ...
به خودم میگفتم تا دم پینجره راهی نیست ...
من نمیدانستم که چه جـــــرمی دارد ...
دستهایی که تهیست وچه بوی تعفن دارد گل پیری که به گلخانه نرفت ...
روزگاریست غریب ...
من چه خوش بین بودم ، همه اش رویا بود ....
وخــــــدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود .